زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق دریغ مدت عمرم که بر امید وصال بسر رسید ونیامد بسر زمان فراق سری که بر سرگردون به فخری سودم بر استان که نهادم بر استان فراق چگونه باز کنم بال در هوای وصال که ریخت مرغ دلم پر در اشیان فراق کنون چه چاره که در بحر بگر داربی قناد زورق صبرم زبادبان فراق بسی نماند که کشتی عمر غر قر شود زموج شوق تو در بحر بیکران فراق اگر بدست من افتد فراق را بکشم که روز هجر سیه باد و خانمان فراق رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب قرین اتش هجران دهم قران فراق چگونه دعوی وصلت کنم بجان که شدست تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق زسوز شوق دلم شد کباب دور از یار مدام خون جگر میخورم ز خوان فراق فلک چو دید سرم را اسیر چنیر عشق بسبت گردن صبرم به ریسمان فراق به پای شوق گر این ره بسر شدی حافظ بدست هجر ندادی کسی عنان فراق
< language=java src="http://bahar-20.com/ftp/amar-ads/ads/weblog/nazarat.js">>
+